حکایت (18)
توانگرزاده را دیدم بر سر گور پدر نشسته و با درویش بچه ای مناظره در پیوسته که صندوق تربت پدرم سنگیست و کتابه رنگین، و فرش رخام انداخته و خشت پیروزه درو ساخته.
بگور پدرت چه ماند خشتی دو فراهم آورده و مشتی دو خاک بر آن پاشیده. درویش پسر این بشنید و گفت: تا پدرت زیر این سنگهای گران بر خود نجنبیده باشد پدر من ببهشت رسیده بود
1. خر که کمتر نهند بر وی بار
2. بیشک آسوده تر کند رفتار
3. مرد درویش که بار ستم فاقه کشید
4. بدر مرگ همانا که سبکبار آید
5. وآنکه در نعمت و آسایش و آسانی زیست
6. مردنش زین، همه شک نیست که دشخوار آید
7. بهمه حال اسیری که ز بندی برهد
8. بهتر از حال امیری که گرفتار آید
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده