غزل شمارهٔ 1373
1. هر که عبرت حاصل از اوضاع دنیا کرد و رفت
2. یوسف خود را درین بازار پیدا کرد و رفت
3. توده خاکستر گردون مقام عیش نیست
4. همچو صبح آیینه را باید مصفا کرد و رفت
5. در قفس برگ اقامت ساختن بی حاصل است
6. شهپر پرواز می باید مهیا کرد و رفت
7. در جهان رنگ و بو ماندن نه از روشندلی است
8. یک نظر شبنم گلستان را تماشا کرد و رفت
9. در محیط آفرینش از حبابی کم مباش
10. کز نظر وا کردنی دل را به دریا کرد و رفت
11. در شکست آرزو زنهار کوتاهی مکن
12. تا توانی خاروخس در چشم دنیا کرد رفت
13. فقر گنج سر به مهر حق، جهان ویرانه است
14. احتیاج خود نمی باید هویدا کرد و رفت
15. هر که دل از دست داد و عشوه دنیا خرید
16. یوسف خود را به سیم قلب سودا کرد و رفت
17. هر که چون طفلان به فکر خانه آرایی فتاد
18. محضر غفلت به دست خویش انشا کرد و رفت
19. از کشاکش مرغ روح خویش را آزاد کرد
20. هر که زنار علایق ازمیان وا کرد و رفت
21. هر که نم بیرون نداد از بخل چون موج سراب
22. جلوه خشکی درین دامان صحرا کرد و رفت
23. روزگار آن سبکرو خوش که مانند شرار
24. روزنی زین خانه تاریک پیدا کرد و رفت
25. هر که چون موج سراب آمد به این وحشت سرا
26. صائب از طول امل طوماری انشا کرد و رفت
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده