غزل شمارهٔ 1375
1. دوش آن نامهربان احوال ما پرسید و رفت
2. صد سخن سر کرد، اما یک سخن نشنید و رفت
3. هر که آمد در غم آباد جهان، چون گردباد
4. روزگاری خاک خورد، آخر به خود پیچید و رفت
5. وقت آن کس خوش که چون برق از گریبان وجود
6. سر برون آورد و بر وضع جهان خندید و رفت
7. ای کم از زن! فکر مرکب در طریق کعبه چیست
8. این بیابان را به پهلو رابعه غلطید و رفت
9. گریه می آید به منصورم که در دار فنا
10. گفت چندین حرف حق، یک حرف حق نشنید و رفت
11. (سیر معراج فنا را قوتی در کار نیست
12. چون شرر می باید اندک همتی ورزید و رفت)
13. صائب آمد در حریمت با دل امیدوار
14. شد به صد دل از امید خویشتن نومید و رفت
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده