غزل شمارهٔ 5162
1. زخط سبز شود بیش لعل دلبر صاف
2. هنوز از پر طوطی نگشته شکر صاف
3. عجب که حسن گذارد اثر ز من باقی
4. که می کنم به کتان ماهتاب انور صاف
5. دل تو نیست پذیرای آه من، ورنه
6. ز سنگ می جهد این ناوک سکپر صاف
7. نزاکت توکند ثفل از نبات برون
8. و گرنه کرده ام این قند را مکرر صاف
9. چو آب خضر ز خط غوطه درسیاهی زد
10. رخی که بود چوآیینه سکندر صاف
11. قدم برون منه از حد خود که می گردد
12. ز آرمیدگی خویش آب گوهر صاف
13. مکن ز تیرگی بخت شکوه چون خامان
14. که در حمایت خاکسترست اخگر صاف
15. خوشم چو نافه خونین جگر به خر قه فقر
16. که می شود ز نمد به شراب احمر صاف
17. اگر به آینه دل صاف می کند زنگی
18. امید هست شود چرخ باهنرور صاف
19. ز آب، آینه تار تیره تر گردد
20. کجا ز باده شود خاطر مکدر صاف ؟
21. ز دل به جام هلالی برآر ریشه غم
22. که صیقل آینه را می کند ز جوهر صاف
23. کنند آینه وآب صلح اگر با هم
24. به خضر نیز شود سینه سکندر صاف
25. ز خاکمال حوادث متاب رو صائب
26. که از غبار یتیمی است آب گوهر صاف
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده