غزل شمارهٔ 5541
1. زند پهلو به گردون کوه عصیانی که من دارم
2. به صد دریا نگردد پاک دامانی که من دارم
3. ز وحشت سایه برگرد من مجنون نمی گردد
4. ندارد کعبه گرد خود بیابانی که من دارم
5. تماشای بهشت از خلوتم بیرون نمی آرد
6. به است از جنت در بسته زندانی که من دارم
7. ز سهمش پنجه شیران چو برگ بید می لرزد
8. درون سینه از تیرش نیستانی که من دارم
9. ز اکسیر قناعت می شمارم نعمت الوان
10. اگر رنگین به خون گردد لب نانی که من دارم
11. توکل می دهد سامان کار من به آسانی
12. ندارد هیچ رهرو میرسامانی که من دارم
13. ز مد عمر جاویدان ندارد کو تهی صائب
14. ز دست و تیغ او زخم نمایانی که من دارم
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده