غزل شمارهٔ 5998
1. آن خرابم کز زبانم حرف نتوان ساختن
2. بیش ازین ما را مروت نیست ویران ساختن
3. از زمین عیسی به چرخ از راه خودسازی رسید
4. چند باشی در مقام قصر و ایوان ساختن؟
5. گوهر ما را گرانی در نظرها شد گران
6. کاش خود را می توانستیم ارزان ساختن
7. خشم را در پرده های خلق پنهان کردن است
8. آتش سوزنده را بر خود گلستان ساختن
9. از می لعلی تن خاکی خود را چون سبو
10. دست تا از توست می باید بدخشان ساختن
11. محرم گنج الهی نیست هر ناشسته روی
12. از توانگر فقر را شرط است پنهان ساختن
13. چشم اگر داری که در چشم جهان شیرین شوی
14. چون گهر باید به تلخ و شور عمان ساختن
15. تا نباشد همت روشندلی چون آفتاب
16. خویش را چون صبح نتوان پاکدامان ساختن
17. چون توانم داد صائب کار جمعی را نظام؟
18. من که نتوانم سر خود را به سامان ساختن
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده