غزل شمارهٔ 5999
1. تا چون درویشان توان با گاه گاهی ساختن
2. از سبک مغزی است با زرین کلاهی ساختن
3. خاک در چشمش، اگر گردد به ظاهر گوشه گیر
4. هر که بتواند پناه از بی پناهی ساختن
5. در تلاش نام نتوان چون عقیق ساده لوح
6. با دل پر خون به ننگ رو سیاهی ساختن
7. بستر و بالین ز خشت و خاک کن در زندگی
8. عاقبت چون خوابگاه از خاک خواهی ساختن
9. از برای طعمه چون قلاب گردن کج مکن
10. تا به آب خشک بتوان همچو ماهی ساختن
11. بهر قطع راه عقبی بال سامان دادن است
12. سیم و زر را پیشتر از خویش راهی ساختن
13. در هوای جذب دنیای خسیس ای سست مغز
14. رنگ خود چون کهربا تا چند کاهی ساختن؟
15. می تواند غوطه در دریای آتش زد دلیر
16. هر که بتواند به قرب پادشاهی ساختن
17. از محیط آفرینش فلس اگر داری طمع
18. با هزاران خار می باید چو ماهی ساختن
19. از گرانجانان به چوگان گوی سبقت بردن است
20. قامت خود خم به فرمان الهی ساختن
21. نیست ممکن صائب از روباه آید کار شیر
22. مصلحت نبود رعیت را سپاهی ساختن
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده