غزل شمارهٔ 673
1. به خرج رفت حیاتم ز هرزه کوشی ها
2. به خاک ریخت شرابم ز خامجوشی ها
3. به سود داشتم امیدها درین بازار
4. نماند مایه به دستم ز خودفروشی ها
5. نفس به باد فنا مشت خاک من می داد
6. نمی رسید به فریاد اگر خموشی ها
7. بدوز دیده باریک بین ز عیب، که نیست
8. لباس عافیتی به ز عیب پوشی ها
9. رسید نوبت پیری و خون دل خوردن
10. گذشت فصل جوانی و باده نوشی ها
11. چنان که بال و پر شعله می شود خس و خار
12. غرور نفس فزود از پلاس پوشی ها
13. متاع یوسفی خود به سیم قلب دهم
14. گران نیم به عزیزان ز خودفروشی ها
15. به حرف وصوت گشایم چرا دهن صائب؟
16. مرا که جنت دربسته شد خموشی ها
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده