غزل شمارهٔ 323
1. ای درد عشق دل شکنت، آرزوی من
2. عشق است عادت تو و در دست خوی من
3. جز درد عشق نیست مرا آرزو، مباد!
4. آن روز را که کم شود این آرزوی من
5. برخاستم ز کوی تو چون گرد، عشق گفت:
6. بنشین که نیست راه برون شد ز کوی من
7. خون میخورم به جای می و ذوق مستیم
8. داند کسی که خورد دمی از سبوی من
9. از چشم من برفت چو آب و در آتشم
10. کان رفته نیز باز کی آید به جوی من؟
11. آن سرو سرکش متمایل که میل او
12. باشد به جانب همه الا به سوی من
13. سلمان ز جمله خلق گرفتار برد گوی
14. فیالجمله تا کجا رسد این گفت و گوی من؟
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده