غزل شمارهٔ 408
1. زهی پیمان شکن دلبر نکوپیمان به سر بردی
2. مرا بستی و رخت دل سوی یار دگر بردی
3. کشیدی در میان کار خلقی را به طراری
4. پس آنگه از میان خود را به چالاکی بدر بردی
5. دلی کز من به صد جان و به صد دستان نبردندی
6. به چشم مست عالمسوز حیلت گر بدر بردی
7. همین بد با سنایی عهد و پیمان تو ای دلبر
8. نکو بگذاشتی الحق نکو پیمان به سر بردی
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده