غزل شمارهٔ 654
1. خواجهٔ غافل برفت و جان سپرد
2. بی خبر از معرفت چیزی نبرد
3. بود مخموری و مستی می فروخت
4. صاف می پنداشت می نوشید درد
5. شیشهٔ پندار می بودش به دست
6. اوفتاد و شیشه اش شد خرد و مرد
7. صوفیان پوشند صوف خدمتش
8. صوفئی بودی که می پوشید برد
9. هر نفس نوعی دگر گفتی سرود
10. گه ز لر گفتی سخن گاهی ز کرد
11. عاشقانه جان سپاری کن چو ما
12. زانکه عاشق جان خود را می سپرد
13. نعمت الله جان به جانان داد و رفت
14. رحمت الله علیه آن مرد ، مُرد
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده