غزل شمارهٔ 946
1. بیا ای نور چشم ما و خوش بنشین به جای خویش
2. منور ساز مردم را و هم خلوتسرای خویش
3. به هجرت مبتلا گشتم به وصلت آرزومندم
4. چه باشد ار به دست آری رضای مبتلای خویش
5. به غیر از ساقی رندان ندارم آشنا دیگر
6. شدم از عقل بیگانه به عشق آشنای خویش
7. بیا ای مطرب عشاق و ساز بینوا بنواز
8. دم ما یک دمی خوش کن به آواز نوای خویش
9. دوای درد دل درد است اگر داری غنیمت دان
10. که دارد در همه عالم ازین خوشتر دوای خویش
11. تو سلطانی به حسن امروز و سید بندهٔ جانی
12. کرم فرما به لطف امروز بنواز این گدای خویش
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده