غزل شمارهٔ 6
1. آنانکه شمع آرزو در بزم عشق افروختند
2. از تلخی جان کندنم، از عاشقی واسوختند
3. دی مفتیان شهر را تعلیم کردم مسئله
4. و امروز اهل میکده، رندی ز من آموختند
5. چون رشتهٔ ایمان من، بگسسته دیدند اهل کفر
6. یک رشته از زنار خود، بر خرقهٔ من دوختند
7. یارب! چه فرخ طالعند، آنانکه در بازار عشق
8. دردی خریدند و غم دنیای دون بفروختند
9. در گوش اهل مدرسه، یارب! بهائی شب چه گفت؟
10. کامروز، آن بیچارگان اوراق خود را سوختند
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده