غزل شمارهٔ 403
1. به خود مبین که چو روی من آفتابی هست
2. به من نگر که چو من در جهانی خرابی هست؟
3. ز روشنی رخ تو گر به صد نقاب رود
4. کسی نداند بر روی تو نقابی هست
5. دلم ز ناوک چشمت هزار روزن شد
6. ز صورت تو به هر روزن آفتابی هست
7. شب من از چه سبب تیره تر بود هر روز
8. چو از رخ تو به هر خانه آفتابی هست
9. مهت به عقرب و اینک رهی به عزم سفر
10. ولی خوشم که دران عقرب انقلابی هست
11. خط تو فتوی نوشت این چنین و فتوی را
12. جز آنکه گفتم من با تواش جوابی هست
13. پریر بر سر بامش بدیدم و گفتم
14. هنوز بر سر بام من آفتابی هست
15. لب تو در دلم آمد بپرس هم زان لب
16. که پر نمک تر ازان هیچ دلی کبابی هست؟
17. ازین هوس که نشانی بباید از دهنت
18. وجود را به عدم هر زمان شتابی هست
19. بر آب دیده خسرو همه جهان بگریست
20. تبارک الله در دیده تو آبی هست
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده