غزل شمارهٔ 518
1. ما را غم آن شوخ، اگر بنده نسازد
2. این غمزده با حال پراکنده نسازد
3. شیرین دهنش نازده صنع خدایست
4. ورنه لب مردم ز شکر خنده نسازد
5. سر تا به قدم جمله هنر دارد و خوبی
6. عیبش همه آن است که با بنده نسازد
7. اکنون که مرا کشت، بگویند که باری
8. خود را به ستم غمکش و شرمنده نسازد
9. جانا، ز غمت مردم و از جور برستم
10. گر بار دگر لعل توام بنده نسازد
11. گفتی که به افتادگی خویش دلت سوخت
12. خود را که بود پیش تو کافگنده نسازد؟
13. آخر ز دل خسرو بیچاره برون شو
14. کاین خانه درین آتش سوزنده نسازد
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده