غزل شمارهٔ 745
1. بس که خون جگر از راه نظر بیرون شد
2. دل نمی باید ازین ورطه ره بیرون شد
3. ناوک چشم تو تا خون دلم ریخت ز چشم
4. در میان دل و چشم من آن دم خون شد
5. از تب هجر بمردیم به کنج غم و هیچ
6. کس نپرسید که آن خسته غمگین چون شد
7. تا چو ماه نو ازان مهر جدا افتادم
8. عمر من کم شد و مهر رخ او افزون شد
9. گر نه زنجیر دل از طره خوبان کردند
10. زلف لیلی ز چه رو سلسله مجنون شد
11. یار چون درج عقیقی به تبسم بگشاد
12. چشم خسرو چو صدف پر ز در مکنون شد
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده