غزل شمارهٔ 1737
1. از لب خامش زبان واماندهٔ کام است و بس
2. بال از پرواز چون ماند آشیان دام است و بس
3. مرکز تسخیر دل جز دیده نتوان یافتن
4. گوشمینا حلقهای گر دارد آن جام است وبس
5. تا نفس باقیست نتوان بست بال احتیاج
6. این غناهاییکه ما داربم ابرام است و بس
7. از نشان کعبهٔ مقصود آگه نیستم
8. اینقدر دانم که هستیساز احرام است و بس
9. وادی امکان ندارد دستگاه وحشتم
10. هر طرف جولان کند نظاره یک گام است و بس
11. بسته است از موی چینی صورتم نقاش صنع
12. صبح ایجادم همان گل کردن شام است و بس
13. دستگاه ما و من چون صبح برباد فناست
14. صحن این کاشانهها یکسر لب بام است و بس
15. کاش از خجلت شرارم برنمیآمد ز سنگ
16. سوختم از شرم آغازی که انجام است و بس
17. برپر عنقا تو هر رنگیکه میخواهی ببند
18. صورت آیینهٔ هستی همین نام است و بس
19. بیش از این نتوان به افسون محبت زیستن
20. داغم از اندیشهٔ وصلی که پیغام است و بس
21. پختگی دیگ سخن را باز میدارد ز جوش
22. تا خموشی نیست بیدل مدعا خام است و بس
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده