غزل شمارهٔ 1738
1. ذوق شهرتها دلیل فطرت خام است و بس
2. صورت نقش نگین خمیازهٔ نام است و بس
3. نوحهکن بر خویش اگر مغلوب چشم افتاد دل
4. آفتاب آنجاکه زبر خاک شد شام است وبس
5. از قبول عام نتوان زیست مغرور کمال
6. آنچه تحسین دیدهای زین قوم دشنام است و بس
7. حقشناسی کو، مروت کو، ادب کو، شرم کو
8. جهد اهل فضل بر یکدیگر الزام است و بس
9. گلرخان دام وفا از صید الفت چیدهاند
10. گردش چشمیکه هوش میبرد جام است و بس
11. هرچه میبینی بساط آرای عرض حیرت است
12. این گلستان سربهسر یک نخل بادام است و بس
13. هیچکس را قابل آن جلوه نپسندید عشق
14. جوهر حیرانی آیینه اوهام است و بس
15. در ره عشقت که تدبیر آفت بیطاقتیست
16. هر کجا واماندگی گل کرد آرام است و بس
17. بال آهی میکشد اشکی که میربزیم ما
18. شبنم ما را هوا گشتن سرانجام است و بس
19. از تعلق آنقدر خشت بنای کلفتی
20. اندکی از خود برآ، عالم سر بام است و بس
21. چون سیاهی رفت از مو، فکر خودرایی خطاست
22. جامه هرگه شستهگردد باب احرام است و بس
23. فطرت بیدل همان آیینهٔ معجزنماست
24. هر سخن کز خامهاش میجوشد الهام است وبس
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده