غزل شمارهٔ 1741
1. خودسر ز عافیت به تکلف برید و بس
2. آهی که قد کشید به دل خط کشید و بس
3. راه تلاش دیر و حرم طی نمیشود
4. باید به طوف آبلهٔ پا رسید و بس
5. جمعی که در بهشت فراغ آرمیدهاند
6. طی کردهاند جادهٔ دشت امید و بس
7. دل با همه شهود ز تحقیق پی نبرد
8. آیینه آنچه دید همین عکس دید و بس
9. ناز سجود قبلهٔ توفیق میکشیم
10. زین گردنی که تا سر زانو خمید و بس
11. محملکشان عجز، فلکتاز قدرتند
12. تا آفتاب سایه به پهلو دوید و بس
13. عیش بهار عشق ز پهلوی عجز نیست
14. در باغ نیز، شمع گل از خویش چید و بس
15. ما را درین ستمکده تدبیر عافیت
16. ارشاد بسمل است که باید تپید و بس
17. هیهات راه مقصد ما وانمودهاند
18. بر جادهای که هیچ نگردد پدید و بس
19. خواندیم بیتمیز رقمهای خیر و شر
20. از نامهای که بود سراسر سفید و بس
21. رفع تظلم دم پیری چه ممکن است
22. هرجا رسید صبح گریبان درید و بس
23. بیدل پیام وصل به حرمان رساندنیاست
24. موسی برون پرده ندیدن شنید و بس
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده