غزل شمارهٔ 1742
1. غم نهتنها بر دلم نالید و بس
2. عیش هم بر فرصتم خندید و بس
3. گر طواف کعبهٔ درد آرزوست
4. میتوان گرد دلم گردید و بس
5. چون گلم زین باغ عبرت دادهاند
6. آنقدر دامن که باید چید و بس
7. جاده چون طی شد حضور منزل است
8. رشته میباید به پا پیچید و بس
9. علم دانش یک قلم هیچ است و پوچ
10. اینقدر میبایدت فهمید و بس
11. صحبت دل با نفس معکوس بود
12. سبحه اینجا رشته گردانید و بس
13. دل حرم تا دیر در خون میتپید
14. خانه راه خانه میپرسید و بس
15. چون شرر در راه کس گردی نبود
16. شرم فرصت چشم ما پوشید و بس
17. بر بهار عیش مینازد غنا
18. بیخبرکاینگل قناعت چید و بس
19. بیقرارم داشت درد احتیاج
20. نالهای کردم که کس نشنید و بس
21. منزل مقصود پرسیدم ز اشک
22. گفت باید یک مژه لغزید و بس
23. بیدل اسباب جهان چیزی نبود
24. زندگی خواب پریشان دید و بس
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده