غزل شمارۀ 121
1. شوری به سر افتاده، رسوای محبّت را
2. ساکن نتوان کردن، غوغای محبّت را
3. هنگامۀ محشر را، برهم زند از مستی
4. آن دم که به حشر آرند، شیدای محبّت را
5. درد دل عاشق را عیسی نکند چاره
6. درمان ندهد سودی، سودای محبّت را
7. گردی ز نمکدان لعل لب او باشد
8. شوری که به جوش آرد، دریای محبّت را
9. از نام چه اندیشد، از ننگ چه پرهیزد
10. پروای جهان نبود، رسوای محبّت را
11. از همت سرمستان، بردار حزین خضری
12. تنها نتوان رفتن، صحرای محبّت را
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده