غزل شمارۀ 143
1. کشم خط از سواد خامه زلف عنبرافشان را
2. به داغ رشک سوزد خامه ام ناف غزالان را
3. ز چاک سینه چون خورشید محشر بشکفد داغم
4. گر آن گل پیرهن چون صبح بگشاید گریبان را
5. به اشک خود از آن كان ملاحت کام می گیرم
6. گلو شیرین کنند شوراب زمزم، کعبه جویان را
7. به چشم کم مبین ای کج نظر زخم نمایانم
8. گلستان کرده آب خنجر او، این خیابان را
9. بلند است از تپیدنهای دل گلبانگ ناقوسم
10. گذار افتد به این بتخانه کاش، آن نامسلمان را
11. پریشان دل، به شام تیره بختى الفتی دارد
12. خیال زلف لیلی می کند، خواب پریشان را
13. خروش سینه، کام زخم دل در لذّت اندازد
14. نمک چش داغ مجنون است شوراین بیابان را
15. شفق پروردۀ اشک است، رنگ زعفران زارم
16. ز رشک سرخ رویی داغ کردم لاله زاران را
17. دو دستم زیر سنگ سرگرانی مانده از عمری
18. مگر گیرد نیازم دامن ناز خرامان را
19. ز غمخواری فتد در لجّۀ خون سینۀ چاکم
20. که طوفان است موج بخیه، این زخم نمایان را
21. نه آنم کز جفای عشق آسان دست بردارم
22. به دامان قیامت می برم چاک گریبان را
23. دل و جان از خموشی سوخت، باید شمع محفل شد
24. شکستن در گلو زین بیش نتوان آه سوزان را
25. ز شادی بسته می گردد زبان شکوه آلودم
26. تبسّم گر به زخمم بشکند مُهر نمکدان را
27. شکستی راه در غربت نیابد نونهال من
28. پی قتل که دیگر بر شکستی طرف دامان را؟
29. ستم در دور چشمت میر دیوان مروّت شد
30. به خون بیگناهان آب دادی تیغ مژگان را
31. بفرما شمع من پروانۀ گرد سرت گردم
32. به دل مپسند داغ حسرت رنگ پرافشان را
33. شب حسرت نصیبیهای بخت من سحر گردد
34. کنی گر جادۀ نظّاره ام، صبح گریبان را
35. حزین از خود شدم در حيرت سنبل بناگوشی
36. ز بوی گل بود افسانه، خواب نوبهاران را
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده