غزل شمارۀ 240
1. مژگان سرکشت، رگ جانها گرفته است
2. بنگر که دست فتنه چه بالا گرفته است
3. گاهی کشم سری به گریبان خویشتن
4. از بس دلم ز تنگی دنیا گرفته است
5. آشوب محشری ست، دلش نام کرده ام
6. این قطره ای که شورش دریا گرفته است
7. نامی ست بی نشان که به آن فخر می کنند
8. این هستیی که شهرت عنقا گرفته است
9. تنگ است اگر به غمکدۀ شهر جا، حزین
10. از دست ما، که دامن صحرا گرفته است؟
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده