غزل شمارۀ 250
1. اسرار تو با زاهد و ملّانتوان گفت
2. باکور دلان، نور تجلّا نتوان گفت
3. چون آینه، کز جلوۀ دیدار شود گم
4. ما را به تماشای تو پیدا نتوان گفت
5. از آمدن پیک صبا می رود از هوش
6. پیغام تو باعاشق شیدا نتوان گفت
7. امروز، ازین مرحله سامان سفر کن
8. در مذهب ما امشب و فردا نتوان گفت
9. سرمستی آن طرّه به حدّی ست که با وی
10. احوال پریشانی دلهانتوان گفت
11. بیماری من از اثر مستی چشمی ست
12. درد دل من پیش مسیحا نتوان گفت
13. این آن غزل قاسم انوار که فرمود
14. «با عشق ز تسبیح مصلّا نتوان گفت»
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده