غزل شمارۀ 303
1. نقاب از چهره بگشا تا ز غربت جان برون آید
2. برافشان زلف را تا زاهد از ایمان برون آید
3. دهد گر لعل سیرابت منادی، جانگدازان را
4. خضر لب تشنه از سرچشمۀ حیوان برون آید
5. فرو خوردم ز بیم خویت از بس اشک خونین را
6. ز چشمم جای مژگان، پنجۀ مرجان برون آید
7. قدم از وادی شوقت کشیدن، نیست مقدورم
8. مرا گر خار پا از دیده چون مژگان برون آید
9. سپند من ندارد تاب روی گرم، چون شبنم
10. چه خواهم کرد اگر آن آتشین جولان برون آید؟
11. عبير آمیز می آید ز کویت قاصد آهم
12. صبا آلودۀ بوی گل از بستان برون آید
13. به زندان غریبی بایدش خون جگر خوردن
14. نمی بایست یوسف از چه کنعان برون آید
15. به محشر کشتۀ شمشیر ناز لاله رخساران
16. چو گل خونین کفن از عرصۀ میدان برون آید
17. زند چون خار خار عشق سرکش شعله در جانی
18. خلیل آسا سلامت ز آتش سوزان برون آید
19. نباشد پیش روشندل فروغی اهل دعوی را
20. فتد شمع از زبان، چون مهر نورافشان برون آید
21. چه عنوان از نیام آید برون تیغ سیه تابش؟
22. نگه خون ریزتر، زان نرگس فتّان برون آید
23. حزین، از جلوۀ مستانۀ ساقی بگو رمزی
24. که شیخ خانقاه از پاکی دامان برون آید
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده