غزل شمارۀ 302
1. کند بر تخت عزّت جا، چو از تن جان برون آید
2. به شاهی می رسد یوسف، چو از زندان برون آید
3. ز بس از درد هجران زندگانی گشته دشوارم
4. رگ جان بی تو چون تار نفس آسان برون آید
5. ز تیر غمزۀ او بس که دارد دل جراحتها
6. نفس از سینه خون آلود، چون پیکان برون آید
7. سپر گر مانع تیر قضا گردد، تواند شد
8. که دل از عهدۀ آن کاوش مژگان برون آید
9. به پای خم من مخمور، لب بر خاک می مالم
10. سبوی قسمتم خشک از دل عمّان برون آید
11. ز کودک مشربيها می خورد زاهد غم روزی
12. که از کام حریصش لقمه چون دندان برون آید
13. حزین احسانی از مژگان تر در کار دریا کن
14. که تا کام صدف از منّت احسان برون آید
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده