غزل شمارۀ 402
1. نکهت زلف تو را شمال ندارد
2. بوی تو را نافۀ غزال ندارد
3. گر به مثل سنگ طور آینه گردد
4. طاقت آن حسن بی مثال ندارد
5. جان جهانی فدای آن لب میگون
6. خون مرا نوش کن، وبال ندارد
7. تخت سلیمان چوگرد، در کف باد است
8. دولت درویشیم زوال ندارد
9. خلق جهان بندگان لذّت نقدند
10. هیچ کس اندیشۀ مآل ندارد
11. نیست به بزم زمانه عیش مصفّا
12. شیشۀ گردون می زلال ندارد
13. نکهت زلف تو کرد خار مرا، گل
14. فیض شبم صبح برشکال ندارد
15. پوشش نعمت نه رسم شکرگزاری ست
16. بلبل ما عيش زیر بال ندارد
17. ساخته ام از وصال او به خیالش
18. این صف اهل نظر، جدال ندارد
19. جلوۀ دنیا کند چه کار به عارف؟
20. آینه آلایش از مثال ندارد
21. خندۀ صبح است دایما ز ته دل
22. خاطر روشن دلان ملال ندارد
23. سیل حوادث مرا نمی برد از جا
24. کوه گران سنگ، انتقال ندارد
25. کنج قفس را نمی دهیم به گلشن
26. ذوق گلستان، شکسته بال ندارد
27. سرو چمان، این روش خرام ندیده ست
28. گل به چمن این عذار آل ندارد
29. کوه، حزین از ترانۀ تو ز جا شد
30. زاهد بی درد، وجد و حال ندارد
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده