غزل شمارۀ 741
1. اگر خورشید را در زیر دامان می توان کردن
2. گل داغ تو را در سینه پنهان می توان کردن
3. نمی دارد سحر، هر چند می دانم شب هجران
4. درین غم طرّۀ آهی پریشان می توان کردن
5. گرفتم صید مطلب نیست در دست کسی امّا
6. کمند نالۀ بی درد، پیچان می توان کردن
7. چمن هر چند دلگیر است بی آن گلعذار امّا
8. ترنّم گونه ای با عندلیبان می توان کردن
9. به حالم گرچه رحمت نیست امّا از دل آسایی
10. دُر اشکی، ز کنج دیده غلتان می توان کردن
11. تو را رسوا اگر خواهد حزین آن یار پنهانی
12. دو عالم چاک را نذر گریبان می توان کردن
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده