غزل شمارۀ 1438
1. ای ز غمزه چشم تو بر جان و دل ناوک زده
2. دیگری در رشک از آن ناوک که بر هر یک زده
3. آن دهان را در رسوم دلبری کوچک مخوان
4. راه دل بر بس بزرگ دین که آن کوچک زده
5. ز استخوان سینه چون تیرت دو نیمه گشته دل
6. از درون فریاد نصفٌ لى و نصفٌ لک زده
7. تا رگ جان در تنم باشد نهم بر سر چو تاج
8. پاسبان تو شبم سنگی که بر تارک زده
9. چون دهان در صفحۀ رویت محلّ شک فتاد
10. خال هایت بر حواشی نقطه های شک زده
11. هر که با عیش دو عالم از تو رو برتافته
12. دست خویش از دولت بسیار در اندک زده
13. دعویِ عشق ترا زلفت قوی مستمسکی است
14. چون ز عشقت دم زده جایی به مستمسک زده
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده