غزل شمارۀ 436
1. شد به نقش هستی خود بند شیخ خود پسند
2. ماند محروم از تماشای جمال نقشبند
3. کور شو کو دیدۀ خودبین که بهر آن جمال
4. چرخ مجمر آفتاب اخگر بود انجم سپند
5. کی کند باور که نوشیدست خضر آب حیات
6. مرده ای کز مشرب مردان نباشد بهره مند
7. اهل دل آیینه اند ای شکل نامطبوع خویش
8. دیده در آیینه طعن و لعن بر آیینه چند
9. آنکه تُف برآینه افگند چون در آینه
10. دید روی زشت خود تُف هم به روی خود فگند
11. پَست همّت را ز بالا واردی ناید فرود
12. گر شکافد سقف مسجد را به اوراد بلند
13. خواجه صفراییست زآن رو تلخ کام و خشک لب
14. مانده آب شور جریان بر لب دریای قند
15. شانه کاری را شمارد از مَحاسن شیخ شهر
16. جای آن دارد که گردد پیش رندان ریش خند
17. دست بگسل جامیا از رشتۀ تسيح زرق
18. زانکه نتوان صید مقصودی گرفتن زین کمند
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده