غزل شمارۀ 531
1. دی که بود آن کافر سرکش که ترکش بسته بود
2. تیرِ مژگان در کمان ابروان پیوسته بود
3. یک دل اندر بر نبینم مردم نظّاره را
4. کش نه آن ابروکمان از تیر مژگان خسته بود
5. خرمن تقوا و صبر اهل دل سالم نَجَست
6. زآتشی کز نعل سُمّ باد پایش جَسته بود
7. رشته ها بود از رگ جان ها مهيّا هر طرف
8. توسنش را چون عنان از سرکشی بگسسته بود
9. شد دلم صد شاخ و با هر یک جدا پیوند بافت
10. شاخ ريحان ترش کز برگ نسرین رسته بود
11. او گذشت از ماه و ما ماندیم حیران چون کنیم
12. مَرکب او تند و ما را بارگی آهسته بود
13. دید جامی ناگهان آن شکل شهر آشوب و رفت
14. آنکه روزی چند از سودای خوبان رسته بود
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده