غزل شمارۀ 630
1. نظّارۀ جمال تو بی هوشی آورد
2. وز یاد هرکه جز تو فراموشی آورد
3. در دل شکست ناوک آهم چه حاجتست
4. کز خط رخ تو رسم زره پوشی آورد
5. نبود به غیر عشق هنر چون کشی نقاب
6. بس بی هنر که رو به هنرکوشی آورد
7. چون جام گیرد از لب تو کام رشک آن
8. عشّاق را به خون جگر نوشی آورد
9. مُردم ز ناله کاش نهی بر دهان مرا
10. مُهری ز لعل خویش که خاموشی آورد
11. گر چون نهال تازه و تر قد کشی به باغ
12. در شاخ خشک میل هم آغوشی آورد
13. جامی چه سان به حال خود افتد که دم به دم
14. هوشش برد غم تو و مدهوشی آورد
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده