غزل شمارۀ 682
1. چه سود آن تیشه کش بر سنگ دست کوهکن می زد
2. چو بی لعلِ لب شیرین به پای خویشتن می زد
3. صبا آشفته شد وقت سحر زان طرّه و عارض
4. بنفشه بر گلِ سیراب و سنبل بر سمن می زد
5. امید مقدمت می داشت فرّاش چمن روزی
6. که فرش سبزه می افگند و چتر نارون می زد
7. به تو غنچه همی مانست در باغ و من از غیرت
8. همی مُردم که بادش بوسه هر دم بر دهن می زد
9. به تیغت زنده ای شد کُشته، خوابش دید بیداری
10. که بر خود زیر خاک از ذوق چاک اندر کفن می زد
11. بصر می یافت هر بی دیده چون يعقوب اگر ناگه
12. چو یوسف بر مشامش از تو بوی پیرهن می زد
13. دل جامی ز فکر آن دولت گنج گهر می شد
14. اگر قفل خموشی بر درِ دُرج سخن می زد
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده