غزل شمارۀ 840
1. شیخ خودبین که به اسلام برآمد نامش
2. نیست جز زرق و ریا قاعدۀ اسلامش
3. خویش را واقف اسرار شناسد لیکن
4. نه ز آغاز وقوفست نه از انجامش
5. جز قبول دلِ عامش نبود کام ولی
6. می کند ردّ دلِ خاص قبول عامش
7. دامِ تزویر نهادست خدا را مپسند
8. که فتد طایرِ فرخندۀ ما در دامش
9. حبّذا پیر خرابات که در مجلس اُنس
10. می برد روح قُدُس فیض حیات از جامش
11. گرچه از حاصل خود دفتر ایّام بشُست
12. نام کس نیست برون از ورقِ انعامش
13. هرکه بر نعمت او شکر نگوید جامی
14. می شمارد خرد از دایرۀ انعامش
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده