غزل شمارۀ 850
1. مدار آینه را در صفا برابر خویش
2. به دست شانه مده طُرّۀ معنبر خویش
3. نبرده ام به می لعل دست بی لبِ تو
4. که پُر نکرده ام از خونِ دیده ساغر خویش
5. رقیب گفت ترا بدْگهر شناخته ام
6. نمود عاقبت آن ناشناخت گوهر خویش
7. به چاربالش عزّت چو جای نیست مرا
8. بر آستانِ مذلّت نهاده ام سرِ خویش
9. گر آن پری گذرد فی المثل به روضۀ قدس
10. فرشته فرش کند زیر پای او پر خویش
11. چو هست پایۀ واعظ چو همّت او پست
12. از آن چه سود که سازد بلند منبر خویش
13. هجوم عشق چو دیوانه ساخت جامی را
14. شکست کلک و بر آتش نهاد دفتر خویش
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده