غزل شمارۀ 856
1. چون به خواری خواستی راند آخرم از کوی خویش
2. کاشکی بارم نمی دادی ز اول سوی خویش
3. آب رویم تا ز خاکِ پای تست ای سرو ناز
4. کس نبینم در همه عالم به آبِ روی خویش
5. با تو وصل ما همین باشد که از تیغِ جفا
6. خون ما ریزی و آمیزی به خاک کوی خویش
7. چون به شکلِ ابروی تست استخوان پهلویم
8. کرده ام پیوسته دل را جای در پهلوی خویش
9. تا رُخت را از صفا آیینه می دارند خلق
10. برنمی دارم سر از آیینۀ زانوی خویش
11. گرنه چون موی میانت باشد اندر لاغری
12. بگسلانم رشتۀ جان از تنِ چون موی خویش
13. قتلِ جامی غمزه را فرما به دست خود مکش
14. زحمت او دور دار از ساعد و بازوی خویش
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده