غزل شمارۀ 858
1. دلا ملازم رندان دردکش می باش
2. به هر چه می رسد از صاف و دُرد خوش می باش
3. مکن تعلّق خاطر به نقش صفحۀ دهر
4. جریده وار همی زی و ساده وش می باش
5. خرابِ سادۀ عذاران کج کلاهم من
6. روای ادیب تو در شغل ریش و فش می باش
7. دو کَوْن در نظر من یکی شد ای خواجه
8. تو در شمار سه و چار و پنج و شش می باش
9. چه غم ز منقصتِ صورت اهلِ معنی را
10. چو جان ز روم بود گو تن از حبش می باش
11. منم ز جام می ای شیخ غرق بحر حیات
12. تو مانده خشک زبان و لب از عطش می باش
13. خلاصی از خود و از خلق بایدت جامی
14. ز جامِ پیر خرابات جرعه کش می باش
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده