غزل شمارۀ 898
1. گفتم به عزم تو بنهم جام می به کف
2. مطرب زد این ترانه که می نوش لاتخف
3. خالی ز دوستی نبود هیچ پوستی
4. بر صدق این سخن دو گواهند چنگ و دف
5. آیا بود که صفِّ نعالی به ما رسد
6. چون بر بساط وصل زنند اهل قرب صف
7. بشناس قدر خویش که پاکیزه تر ز تو
8. دُرّی نداد پرورش این آبگون صدف
9. پای تو بر زمين اثر لطف و رحمتست
10. آن را که دیده فرش رهت شد زهی شرف
11. عمر تو گنج و هر نفس از وی یکی گهر
12. گنجی چنین نفیس مکن رایگان تلف
13. جامی چنین که می کشد از دل خدنگِ آه
14. خواهد رسید عاقبت الامر بر هدف
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده