غزل شمارۀ 899
1. نقد عمر زاهدان در توبه از می شد تلف
2. قُلْ لَهُمْ اَنْ يَنْتَهُوا يَغْفِرْ لَهُمْ ماقَدْ سَلَفْ
3. جرعه ای کز ساغر اهل صفا ریزد به خاک
4. خاک آن بر خونِ ارباب ریا دارد شرف
5. نکتۀ عرفان مجو از خاطرِ آلودگان
6. گوهر مقصود را دل های پاک آمد صدف
7. عشوۀ ساقی برد از کف عنان عقل و هوش
8. چون به بزم دُردنوشان جام می گیرد به کف
9. غمزۀ خونریز او چون تیغ لاتا می کشد
10. لعل جان بخشش دهد پنهان نوید لاتخف
11. آمد آن رخ فتنۀ دورِ قمر ای دل بکوش
12. تا چو مشکین زلف او زان فتنه باشی بر طرف
13. کی نظر بازی تواند با بتانِ غمزه زن
14. هرکه چون جامی نشد سهم حوادث را هدف
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده