غزل شمارۀ 931
1. بیا ساقی بیار آن بادۀ پاک
2. بشو حرف مرا زین تختۀ خاک
3. که بند پای گشته حرفِ هستی
4. نشاید رفت ازین راه خطرناک
5. بود آسان نما ادراک مقصود
6. ولی مشکل بُوَد ادراک ادراک
7. همی بینی ولیکن دید خود را
8. نبینی این نه بینایی است حاشاک
9. ز خارستان طبع اندر دو چشمت
10. خلیده گوییا خارست و خاشاک
11. عجب تر آنکه هرگز یک سرِ موی
12. زنابینایی خود نیستت باک
13. چو نرگس چشم ها بگشاده جامی
14. به کوری ساختی حاشاک حاشاک
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده