غزل شمارۀ 944
1. زد شیخ شهر طعنه بر اسرارِ اهل دل
2. اَلْمَرْء لايزال عدوّاً لما جهل
3. تکفیر کرد پیر مغان را و گربرد
4. بویی ز کفر او شود از دین خود خجل
5. محضر به خون اهل صفا می زند رقم
6. این رقعه بر جهالت او بس بود سجل
7. آیین صدق و رسم و مروت نه کار اوست
8. از طبل منحرف مطلب فکر معتدل
9. ساقی بیا که ذکر کدورت کدورتست
10. تا هست مهل بادۀ صافی زکف مَهِل
11. آن جام می بیار که از لوحِ اعتبار
12. سازد غبار هستیِ موهوم مضمحل
13. باشد که مرتفع شود از آثار می
14. آزار ظلمتی که نماید ز مدّظل
15. جامی به بزم پیرِ مغان بار خواست دوش
16. نگسسته دل هنوز ز پیوند آب و گِل
17. مستی زد این ترانه به آواز چنگ و گفت
18. ياطالب الوصول تجرّد یکی تصل
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده