غزل شمارۀ 945
1. مسلمانان چه سازم چارۀ آن شوخ سنگین دل
2. که هم کام از لبش صعب است و هم صبر از رُخش مشکل
3. اگر تن در فراق او دهم عمریست بیهوده
4. وگر دل بر وصال او نهم فكریست بی حاصل
5. دوای عشق گویند از سفر خیزد چه دانستم
6. که در دل مهر آن مه خواهد افزون شد به هر منزل
7. بدان دُرّ گرانمایه چگونه ره برم چون شد
8. ز آبِ دیده دریاها میان ما و او حایل
9. اگرنی آب بر آتش زدی باران اشک من
10. ز برق آهِ گرمم سوختی هم ناقه هم محمل
11. شکسته کشتیِ امید در گردان غم ما را
12. تو ای ناصح مزن سنگ ملامت باری از ساحل
13. شراب خوش دلی ارباب عشرت را ده ای دوران
14. که هست از ساغرِ غم جامی اکنون مست لایعقل
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده