غزل شمارۀ 988
1. خبر مقدم عیسی نفسی داد نسیم
2. که توان کرد به خاک قدمش جان تسلیم
3. تا شد آن ماه مسافر ز سرِ عشرت و ناز
4. ما به صد حسرت و دردیم درین شهر مقیم
5. یار را با من دلخسته قدیمی عهدیست
6. آه اگر یار فراموش کند عهد قدیم
7. میل جور و ستم از خاطر آن شوخ نرفت
8. کی رود شیوۀ لطف و کرم از طبع کریم
9. رخ پر اشک من و خاک درت آری هست
10. بر سرِ کوی تو با خاک برابر زر و سیم
11. غبغبت را چکنم وصف که در خوبی و لطف
12. هست با گوی زنخدان تو سیبی به دو نیم
13. دست بردم که کشم زلف چو شَعر سیهش
14. گفت جامی مکش افزون قدم از حد گلیم
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده