غزل شمارۀ 764
1. گر تو سر خواهی ز من سر با تو ببارم به چشم
2. سر چه باشد هرچه دارم در نظر آرم به چشم
3. گفته بردار از خاک در ما روی خویش
4. گرچه گردست آن نه رو آن گرد بردارم به چشم
5. گفته نظاره رویم به چشم من گذار
6. چون نوع چشم دیگری غم نیست بگذارم به چشم
7. گفته از دور به شمر عقدهای زلف من
8. گرچه بی انگشت دشوارست بشمارم به چشم
9. گفته سر نامه عشقم به خون دل نگار
10. سازم از مژگان قلم و آن نامه بنگارم به چشم
11. گفته پایم ببوس و هیچ با مزگان مسای
12. مردمی چشمی دل مردم نیازارم به چشم
13. گفته از ما نگه دار آب روی خود کمال
14. خاک کوی تست آب رو نگه دارم به چشم
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده