غزل شمارهٔ 840
1. گفتمش از چه دلم بردی و خونم خوردی
2. گفت از آنروی که دل دادی و جان نسپردی
3. گفتمش جان ز غمت دادم و سر بنهادم
4. گفت خوش باش که اکنون ز کفم جان بردی
5. گفتمش در شکرت چند بحسرت نگرم
6. گفت درخویش نگه کن که بچشمش خردی
7. گفتمش چند کنم ناله و افغان از تو
8. گفت خاموش که ما را بفغان آوردی
9. گفتمش همنفسم ناله وآه سحرست
10. گفت فریاد ز دست تو که بس دم سردی
11. گفتمش رنگ رخم گشت ز مهر تو چو کاه
12. گفت بر من بجوی گر تو بحسرت مردی
13. گفتمش در تو نظر کردم و دل بسپردم
14. گفت آخر نه مرا دیدی و جان پروردی
15. گفتمش بلبل بستان جمال تو منم
16. گفت پیداست که برگرد قفس میگردی
17. گفتمش کز می لعل تو چنین بیخبرم
18. گفت خواجو خبرت هست که مستم کردی
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده