غزل شمارهٔ 761
1. چو سحرگاه ز گلشن مه عیار برآمد
2. چه بسی نعره مستان که ز گلزار برآمد
3. ز رخ ماه خصالش ز لطیفی وصالش
4. همه را بخت فزون شد همه را کار برآمد
5. ز دو صد روضه رضوان ز دو صد چشمه حیوان
6. دو هزاران گل خندان ز دل خار برآمد
7. غم چون دزد که در دل همه شب دارد منزل
8. به کف شحنه وصلش به سر دار برآمد
9. ز پس ظلم رسیده همه امید بریده
10. مثل دولت تابان دل بیدار برآمد
11. تن و جان از پس پیری ز وصالش چه جوان شد
12. همه را بعد کسادی چه خریدار برآمد
13. چو صلاح دل و دین را همه دیدیت بگویید
14. که چه خورشید عجایب که ز اسرار برآمد
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده