غزل شمارهٔ 949
1. مرا وصال تو باید صبا چه سود کند
2. چو من زمین تو گشتم سما چه سود کند
3. ایا بتان شکرلب چو روی شه دیدم
4. مرا جمال و کمال شما چه سود کند
5. دلم نماند و گدازید چون شکر در آب
6. جمال ماه رخ دلربا چه سود کند
7. فلک ببست میان مرا ز فضل کمر
8. ولیک بیشه شهره قبا چه سود کند
9. هزار حیله کنم من دغا و شیوه عشق
10. چو شه حریف نباشد دغا چه سود کند
11. مرا بقا و فنا از برای خدمت اوست
12. مرا چو آن نبود این بقا چه سود کند
13. سقا و آب برای حرارت جگرست
14. جگر چو خون شد ای دل سقا چه سود کند
15. فلک به ناله شد از بس دعا و زاری من
16. چو بخت یار نباشد دعا چه سود کند
17. مگو چنین تو چه دانی بلادریست نهان
18. خدای داند و بس کاین بلا چه سود کند
19. چو خونبهای تو ای دل هوای عشق ویست
20. مگو که کشته شدم خونبها چه سود کند
21. تو هان و هان به دل و دیده خاک این ره شو
22. چو خاک باشی باید علا چه سود کند
23. در آن فلک که شعاعات آفتاب دلست
24. هزار سایه و ظل هما چه سود کند
25. هما و سایهاش آن جا چو ظلمتی باشد
26. ز نور ظلمت غیر فنا چه سود کند
27. دلا تو چند زنی لاف از وفاداری
28. برو به بحر وفا این وفا چه سود کند
29. صفای باقی باید که بر رخت تابد
30. تو جندره زده گیر این صفا چه سود کند
31. چو کبر را بگذاری صفا ز حق یابی
32. بدانی آنگه کاین کبریا چه سود کند
33. برو به نزد خداوند شمس تبریزی
34. فقیر او شو جانا غنا چه سود کند
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده