مولویفیه ما فیه (فهرست)

شمارهٔ 18

این مقری، قرآن را درست می خواند. آری، صورت قرآن را درست می خواند، ولیکن از معنی بی خبر. دلیل بر آن که حالی که معنی را می یابد رد می کند؛ به نابینایی می خواند. نظیرش مردی دردست قُندُز (حیوانی شبیه روباه که برای پوستش شکار می کنند) دارد؛ قندزی دیگر از آن بهتر آوردند، رد می کند. پس دانستیم قندز را نمی شناسد. کسی او را گفته است که این قندز است؛ او به تقلید به دست گرفته است. همچون کودکان که با گردکان بازی می کند، چون مغز گردکان بایشان دهی، ردکنند که گردکان آن است که جغ جغ کند! این را بانگی و جغ جغی نبست! آخر خزاین خدای بسیار است و علمهای خدای بسیار. اگر قرآن را به دانش می خواند، قرآن دیگر را چرا رد می کند؟

با مقربی تقریر می کردم که قرآن می گوید که:

قُل لَّوْ كَانَ الْبَحْرُ مِدَادًا لِّكَلِمَاتِ رَبِّي لَنَفِدَ الْبَحْرُ قَبْلَ أَن تَنفَدَ كَلِمَاتُ رَبِّي ( [ای رسول ما ظاهر بینان کوته نظر را] بگوی که اگر دریا مرکب شود تا کلمات پروردگار ترا برنگارند، بی گمان آب دریا به پایان آید و کلمات پروردگار همچنان باقی می ماند - کهف - 109). اکنون به پنجاه درمسنگ مرکب این قرآن را توان نبشتن. این رمزی است از علم خدای؛ همۀ علم خدا تنها این نیست. عطاری در کاغذ پاره ای دارو نهاد؛ تو گویی همۀ دکان عطار اینجاست! این ابلهی باشد. آخر در زمان موسی و عیسی و غیر هما قرآن بود، کلام خدا بود، به عربی نبود. تقریر این می دادم، دیدم در آن مقری اثر نمی کرد، ترکش کردم.

آورده اند که در زمان رسول، صلی الله علیه و سلم، از صحابه هر که سورۀ یا نیم سورۀ یاد گرفتی، اورا عظیم خواندندی و بانگشت نمودندی که سورۀ یاد دارد. برای آنکه ایشان قرآن را می خوردند. منی را از نان خوردن و یا دومن را عظیم باشد الا که در دهان کنند و نجایند و بیندازند، هزار خروار توان خوردن، آخر می گوید: رُبَّ تالي الْقُرْآنَ وَالْقُرْآنُ یَلْعَنُهُ. پس در حق کسیست که از معنی قرآن واقف نباشد الا هم نیکست.

قومی را خدای چشمهاشان را به غفلت بست تا عمارت این عالم کنند، اگر بعضی را از آن عالم غافل نکنند، هیچ عالم آبادان نگردد. غفلت عمارت و آبادانیها انگیزاند. آخر این [طفل] از غفلت بزرگ می شود و دراز می گردد و چون عقل او بکمال می رسد، دیگر دراز نمی شود. پس موجب و سبب عمارت غفلتست و سبب ویرانی هشیاریست. اینکه می گوییم از دو بیرون نیست یا بنا بر حسد می گویم یا بنا بر شفقت. حاشا که حسد باشد برای اینکه حسد را ارزد، حسد بردن، دریغست تا به آنکه نیرزد چه باشد، الا از غایت شفقت و رحمت است که می خواهم که یار عزیز را بمعنی کشم.

آورده اند که شخصی در راه حج در بَرّیه افتاد و تشنگی عظیم بر وی غالب شد تا از دور خیمه ای خرد و کهن دید. آنجا رفت. کنیزکی دید. آواز داد آن شخص که : من مهمانم؛ المراد. و آنجا فرود آمد و نشست و آب خواست. آبش دادند که خوردن آن آب از آتش گرمتر بود و از نمک شورتر. از لب تا کام، آنجا که فرو می رفت، همه را می سوخت. این مرد از غایت شفقت در نصیحت آن زن مشغول گشت و گفت: شما را بر من حق است، جهت این قدر آسایش که از شما یافتم شفقتم جوشیده است. آنچه به شما گویم پاس دارید. اینک بغداد نزدیک است و کوفه و واسط و غیرها. اگر مبتلا باشید، نشسته نشسته و غلتان غلتان می توانید خودرا آنجا رسانیدن، که آنجا آبهای شیرین و خنک بسیار است، و طعامهای گوناگون و حمامها و تنعمها و خوشیها و لذتهای آن شهر را بر شمرد.

لحطه ای دیگر آن عرب بیامد، که شوهرش بود. تایی چند از موشان دشتی صید کرده بود. زن را فرمود که آن را پخت و چیزی از آن را به مهمان دادند. مهمان، چنانکه بود، کور و کبود (با رنج) از آن تناول کرد. بعد از آن، در نیمشب، مهمان در بیرون خیمه خفت.

زن به شوهر می گوید: هیچ شنیدی که این مهمان چه وصفها و حکایتها کرد؟ قصۀ مهمان تمام بر شوهر بخواند.

عرب گفت: همانا، ای زن، مشنو از این چیزها، که حسودان در عالم بسیارند. چون ببینند بعضی را که به آسایش و دولتی رسیده اند، حسد ها کنند و خواهند که ایشان را از آنجا آواره کنند و از آن دولت محروم کنند.

اکنون این خلق چنینند: چون کسی از روی شفقت پندی دهد، حمل کنند بر حسد – الا چون در وی اصلی باشد، عاقبت روی به معنی آرد. چون بر وی از روز اَلَست قطره ای چکانیده باشند، عاقبت آن قطره اورا از تشویشها و محنتها برهاند. بیا! آخر چند از ما دوری و بیگانه و در میان تشویشها و سوداها؟ الا با قومی کسی چه سخن گوید چون جنس آن نشنیده اند، نه از کسی و نه از شیخ خود.

1. چون اندر تبارش بزرگی نبود

2. نیارست نام بزرگان شنود

روی به معنی آوردن اگرچه اول چندان نغز ننماید، الا هر چند که رود شیرین تر نماید، به خلاف صورت: اول نغز نماید، الا هرچند که با وی بیشتر نشینی، سرد شوی. کو صورت قرآن و کجا معنی قرآن! در آدمی نظر کن: کو صورت او و کو معنی او! که اگر معنی آن صورت آدمی میرود، لحظه ای در خانه اش رها نمی کنند.

مولانا شمس الدین، قَدَسَ الله سِرّه می فرمود که قافله ای بزرگ به جایی می رفتند. آبادانی نمی یافتند و آبی نی. ناگاه چاهی یافتند بی دلو. سطلی به دست آوردند و ریسمانها. و این سطل را به زیر چاه فرستادند، کشیدند، سطل بریده شد. دیگری را فرستادند، هم بریده شد. بعد از آن، اهل قافله را به ریسمانی می بستند . در چاه فرو می کردند، بر نمی آمدند.

عاقلی بود. او گفت: من بروم.

اورا فرو کردند. نزدیک آن بود که به قعر چاه رسد، سیاهی با هیبتی ظاهر شد.

این عاقل گفت: من نخواهیدن رهیدن، باری، تا عقل را به خود آرم و بیخود نشوم تا ببینم که بر من چه خواهد رفتن.

این سیاه گفت: قصه دراز مگو، تو اسیر منی، نرهی الا به جواب صواب. به چیز دیگر نرهی.

گفت: فرما.

گفت: از جایها کجا بهتر؟

عاقل گفت من اسیر و بیچارۀ وی ام. اگر بگویم بغداد یا غیره، چنان باشد که جای وی را طعنه زده باشم. گفت: جایگاه آن بهتر که آدمی را آنجا مونسی باشد. اگر در قعر زمین باشد، بهتر آن باشد؛ و اگر در سوراخ موشی باشد، بهتر آن باشد.

گفت: احسنت! رهیدی. آدمی در عالم تویی. اکنون من تو را رها کردم، و دیگران را به برکت تو آزاد کردم. بعد از این خونی نکنم. همۀ مردان عالم را به محبت تو بخشیدم. بعد از آن، اهل قافله را از آب سیراب کرد.

اکنون غرض از این، معنی است. همین معنی را توان در صورت دیگر گفتن. الا مقلدان همین نقش را می گیرند. دشوار است با ایشان گفتن. اکنون همین سخن را چون در مثال دیگر گویی، نشنوند.


بعدیقبلی

هیچ نظری ثبت نشده

ابیات برگزیده

* کسی که روی تو بیند نگه به کس نکند
* ز عشق سیر نباشد ز عیش بس نکند
شعر کامل
سعدی
* در خواب کرده‌ای ز رهاوی مرا کنون
* بیدار کن به زنگله‌ام کانم آرزوست
شعر کامل
مولوی
* گر زیر درخت گل باز آنی و بنشینی
* هر باد که برخیزد گل بر سر گل ریزد
شعر کامل
کمال خجندی