شمارهٔ 873
1. چو باز کرد سر درج پرگهر چشمم
2. هزار چشمه روان میشود ز هر چشمم
3. ز تفّ سینه بسوزد دم صبا نفسم
4. ز ابر دیده بپوشد ره نظر چشمم
5. ز بس ستاره که شب در کنار می ریزد
6. گمان برم که سپهر آمده ست در چشمم
7. شود چو بحر کنارم ز گریه مالامال
8. چنان که موج زند آب دیده بر چشمم
9. زهاب دیده ز یک چشم می رود بیرون
10. زلال مشربه ی جان از آن دگر چشمم
11. حیات مردمک دیده را چو ضعفی داشت
12. غذاش کرد ز پالوده ی جگر چشمم
13. کند به تیر مژه دفع خواب هر ساعت
14. به خیره بر سر آب افکند سپر چشمم
15. حیا نمی کند از روی خلق و معذور است
16. چنین که خیره شده ست از جمال خور چشمم
17. مرصعّات مگر زاده ی دو چشم من است
18. از آن همیشه بمانده ست در گهر چشمم
19. رقیب گفت نزاری سرت نمی باید
20. نظر به روی نکو می کند مگر چشمم؟
21. نظر ز غمزه ی ترکانه برنخواهم داشت
22. اگر کنند به گزلک ز سر به در چشمم
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده