غزل شمارۀ 249
1. هوای کوی او آواره ام از خانه می سازد
2. فسون او پدر را از پسر بیگانه می سازد
3. صلاحم عشق شد کفرم یقین انکار ایمانم
4. محبّت کعبه ویران می کند بتخانه می سازد
5. قلم در اختیار اوست من چون نقش موهومم
6. گرم فرزانه میدارد گرم دیوانه می سازد
7. به ناخن ریشۀ جان می کنم از هم خوشا دستی
8. که گاهی چنگ در زلف نگاری شانه می سازد
9. دل از ردّ و قبول مجلسم خون شد خوشا رندی
10. که شب با کنج گلخن روز با ویرانه می سازد
11. چو گنجشک از پی بازی عزیزم در کف طفلی
12. ز زلفم دام می بافد ز خالم دانه می سازد
13. مکن از بزم چون بیگانگان بیرون نظیری را
14. اگر می نیست، بالای ته پیمانه می سازد
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده